آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

گل پسر ماماني

عمليات بزرگ مامان

آرياي مامان عزيزم، با تو مي مانم، بي آنكه دغدغه هاي فردا را داشته باشم، زيرا مي دانم فردا ،‌بيش از امروز دوستت خواهم داشت عزيز مامان روز كودك را به تو كوچولوي دوست داشتنيم و تمام كودكان دنيا بخصوص دوستاي كوچولوي سايتيمون تبريك مي گم گلم روزت مبارك   هميشه دغدغه جدا كردن رختخوابتو از خودم داشتم آخه جداي اينكه تو خيلي موقع خواب به آغوش ماماني وابسته شده بودي منم خيلي به تو شيطونك وابسته شده بودم به طوريكه اگه دستت توي دستام نبود خوابم نمي برد چند وقتي بود كه مي خواستم شروع كنم به اينكه جاي خوابمونو از هم جدا كنيم ولي هميشه تنبلي مي كردم و اونم به خاطر وابستگي بود كه هنگام خواب بهت پيدا كرده بو...
16 مهر 1390

فرشته مهربون

ماماني به پيشنهاد خاله زهرا رفتم برات بَن بِن بُن خريدم مي گفت براي ياد گيريت خوبه چون خودش با محدثه كار مي كنه يه كتابه شعرم برات خريدم كادو كردم دادم مهدكودك بهت جايزه بده وقتي اومدم مهد دنبالت ديدم خاله مونا داره بهتون مي گه كه فرشته مهربون ديده كه پسر خوبي بودي و حرف مامانتو گوش دادي برات جايزه آورده، دست اين فرشته مهربونه غيبي درد نكنه پولشو مامي ديم زحمتشو ما ميكشيم اونوقت به اسم فرشته مهربون تموم ميشه ، وفتي از كلاس اومدي بيرون خيلي خوشحال بودي كه جايزه گرفتي موقع رفتن سمت خونه به من گفتي (هبا تاليكه شب شد چرا دير اومبدي دنبالم) منم براي توجيح كردن اينكه دير مجبورم بيام دنبالت در مورد فصل پاييز و ز...
12 مهر 1390

آريای مامان مريض شد

پنج شنبه بابايي خونه بود عصر با هم رفتيم دنبال مامان بزرگ شفيقه و عمه نرگس دسته جمعي رفتيم پارك تو كيان حسابي بازي كردين وقتي رفتيم قسمت اسباب بازي ها تو زودي رفتي توي اتاقك گريم نشستي روي صندلي كه (مي خوام مرد عبوتي بشم) منم نمي خواستم ديگه گريمت كنيم ولي تو كوتاه نيومدي و آخر سر هم بابايي قبول كرد كه دوباره گريم شي خيلي جالب از اولش نشستي تا آخرش مواقعي كه روي صورتت كار مي كردن يه پلكم نمي زدي بعد از پارك موقع برگشت تو توي ماشين خوابت برد خونه مامان بزرگ مجبور شدم گريم صورتتو با آب و پنبه پاك كنم تا بيدار بشي وقتي از خواب بيدار شدي بردم صورتتو شستم احساس كردم كه تب داري ولي هرچي من مي گفتم آريا تب داره عمه اينا مي گفتن بخاطر...
11 مهر 1390

دايرة الغات آريا

ديروز دايي عابدين اومده بود خونمون البته جديدا" اومدنش فقط و فقط به خاطر توئه چون هروقت مي ياد خونمون مي گه دلم براي آريا تنگ شده بود از شانس بدش هم آبگرمكن ما خراب شد و اونم كه عاشق كاراي تعميري شروع كرد با آبگرمكن كلنجار رفتن بابا عباسم كه اومد اونم همكار دايي شد البته يه جورايي به قول خودشون شدن (پت و مت) چون فقط صداي سروصدا و شكستن از آشپزخونه مي يامد تو هم بدو بدو رفتي اونجا آتيش سوزوندن وقتي من اومدم كه بيارمت بيرون ديدم مشغول ور رفتن با آچارو و انبر دستي بهت گفتم ماماني اينجا خطرناكه بيا بريم برات قصه بخونم كه خيلي جالب تو بلند شدي خيلي جدي بهم گفتي ( مامان اَطرناكه برو بيرون بزار به آرمون برسيم= به كارمون) اينجا...
6 مهر 1390

بگو بله

توي خونه بوديم من با بابايي كار داشتم وقتي بابايي رو صدا كردم در جواب من گفت جانم الان مي يام يه دفعه ديدم تو رفتي سراغ بابايي و مي گي (وقتي مامان صدات ايكنه اگو بله) بعد من از قصد دوباره بابايي رو صدا كردم كه تو قبل از اينكه بابايي جواب بده بهش گفتي (بابا مامان صدات كرد بهش اگو بله) و بابا عباس به جاي كلمه جانم مجبور شد بگه بله. جمعه مي خواستيم بريم پارك ماماني وقتي حاضر شديم من شالم هم برداشتم كه سر كنم يه موقع ديدم تو يه شال زرد رنگ از توي كشوم برداشتي و بدو بدو اومدي سمتم كه (مامان اينو اپوش اين اشنگه) منم خندم گرفته بود از اينكه از حالا توي پوشيدن من داري نظر مي دي  كه چي بپوشم و كدوم و نپوشم بهت گفتم آخه عزيزم ن...
4 مهر 1390
1